داستانک
🔮✨✨
روزی حضرت موسی
در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟
خطاب میرسد : آری !
موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟
خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ،
موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟
خطاب میرسد : مانعی ندارد !
فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گوید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟
قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ،
موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و…کنار گذاشت .
ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن !
موسی مشاهده می کند که مرد دری را باز کرده ، پیرزنی را در آن اتاق دید با مهربانی دستی بر صورت پیر زن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ،
و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی .
سپس قصاب پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که ” انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! “
چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی !
موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تو یقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من …بهشت رفتن همون محبت تمام وکمال بدون منت به خانواده است ..نزارید بخاطر اجازه ندادن همسر .در حق پدر ومادرامون کوتاهی کنیم.